نوشته شده توسط : سروش

زنی زیبا می رفت ، مردی او را دید و دنبال او روان شد . زن پرسید که چرا دنبال من می آیی ؟ مرد گفت : برتو عاشق شده ام . زن گفت : برمن چه عاشق شده ای ، خواهر من از من خوبتر است و از پشت سر من می آید ، برو ؛ و بر او عاشق شُو .
مرد از آنجا برگشت و زنی بدصورت دید ، بسیار ناخوش گردید و باز نزد زن رفت و گفت : چرا دروغ گفتی ؟ زن گفت : تو راست نگفتی . اگر عاشق من بودی ، پیش دیگری چرا می رفتی ؟

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 728
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : چهار شنبه 17 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سروش

 

پسر بچه ای بود كه اخلاق خوبی نداشت . پدرش جعبه ای میخ به اوداد و گفت هربار كه عصبانی می شوی باید یك میخ به دیوار بكوبی .

 

روز اول ، پسر بچه 37 میخ به دیوار كوبید . طی چند هفته بعد ، همان طور كه یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را كنترل كند ، تعداد میخ های كوبیده شده به دیوار كمتر می شد . او فهمید كه كنترل عصبانیتش آسان تر از كوبیدن میخ ها بر دیوار است ...

 

بالاخره روزی رسید كه پسر بچه دیگر عصبانی نمی شد . او این مسئله را به پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد داد هر بار كه می تواند عصبانیتش را كنترل كند ، یكی از میخ ها را از دیوار در آورد .

روز ها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگوید كه تمام میخ ها را از دیوار بیرون آورده است . پدر دست پسر بچه را گرفت و به كنار دیوار برد و گفت : « پسرم ! تو كار خوبی انجام دادی و توانستی بر خشم پیروز شوی . اما به سوراخ های دیوار نگاه كن . دیوار دیگر مثل گذشته اش نمی شود . وقتی تو در هنگام عصبانیت حرف هایی می زنی ، آن حرف ها هم چنین آثاری به جای می گذارند . تو می توانی چاقویی در دل انسانی فرو كنی و آن را بیرون آوری . اما هزاران بار عذر خواهی هم فایده ندارد ؛ آن زخم سر جایش است . زخمزبان هم به اندازه زخم چاقو دردناك است .



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 1728
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : چهار شنبه 17 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سروش

 

 

 مرد جوانی مسیحی كه مربی شنا و دارنده چندین مدال المپیك بود ،

 

به خدا اعتقادی نداشت. او چیزهایی را كه درباره خدا و مذهب

می شنید مسخره میكرد. شبی

مرد جوان به استخر سرپوشیده

 

آموزشگاهش رفت.

چراغ خاموش بود ولی ماه

روشن بود و همین برای شنا كافی بود

 

مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز كرد

 

تا درون استخر شیرجه برود. ناگهان، سایه بدنش را همچون

صلیبی روی دیوار مشاهده كرد. احساس

عجیبی تمام وجودش

 

را فرا گرفت. از پله ها پایین آمد و به سمت كلید برق رفت و چراغ را

 

روشن كرد.

آب استخر برای تعمیر خالی شده بود

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 898
|
امتیاز مطلب : 38
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : چهار شنبه 17 فروردين 1390 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد